ماجرای سفر به ترکیه و سوریه

سی و اندی سال پیش من و دوستم منوچهر از طریق گرفتن یک وکیل درخواست مهاجرت به کانادا کردیم، به عبارتی در این مورد «هم پرونده» بودیم. بعد از مدت ها بی خبری وکیل مربوطه پیغام داد که بایستی در یک تاریخ معین، که خیلی هم دور نبود هر دوی ما با همسر و فرزندان مان برای مصاحبه به کنسولگری کانادا در دمشق مراجعه کنیم. ما تصمیم گرفتیم از راه زمینی خودمان را به دمشق برسانیم. با این که جنگ تمام شده بود ولی هنوز راه ترکیه بهترین مسیر زمینی برای رسیدن به سوریه بود. ما هر کدام یک رنوی نیمدار داشتیم، برای آن ها نمره ترانزیت گرفتیم، و برای خودمان ویزای سوریه  و در یکی از روزهای نیمه بهار راه افتادیم. کاروان ما تشکیل می شد از دو تا مرد، دو تا زن، چهار تا بچه هفت تا چهار ساله و دو تا رنوی پُر و پیمان به طوری که مجموع وزن سرنشین ها و بار و بُنه خیلی کمتر از وزن خالص هر ماشین رنو نبود. بعضی از دوستان این تصمیم را در شرایطی که ما داشیم ماجراجویی و کّله خری می دانستند و شاید هم حق با آن ها بود! 

اقامت شب اول در ماکو بد نبود. صبح فردا هوا خیلی خوب بود لذا تصمیم گرفتیم قبل از رفتن به طرف مرز بازرگان یک سری به کوشک باغچه جوق بزنیم، قصری به جا مانده از اقبال السلطنه ماکویی، از طرفداران محمدعلی شاه که در سرکوب مشروطه چی ها در خوی و ماکو سنگ تمام گذاشته بود. معماری و تزیینات این کوشک مانند بیشتر بناهای آن دوره  تقلیدی از بنا های مشابه روسی است که خود آن ها هم کپی کاری از بنا های اروپایی است، ای کاش تنها به تقلید از جنبه های ظاهری و تزیینات بسنده نمی کردند و سعی می کردند از آخرین دست آورد های تکنولوژی ساختمانی زمان خود نیز تقلید کنند ، در آن صورت شاید این گونه ساختمان ها این قدر زود فرسوده و زهوار دررفته نمی شدند.  بگذریم، سعی کردیم پیش از ساعت یازده به مرز برسیم که گذرنامه ها را بدهیم برای بخش کنترل که آن زمان به «نخست وزیری» معروف بود. با این که شنیده بودیم که این مرحله ساعت ها طول می کشد ولی خوشبختانه زیاد به درازا نکشید . ساعت 3 توانستیم برویم سراغ گمرک، البته در این مدت ماشین ها در صف قرار داشتند. در آن زمان مسافر ها نبایستی هیچ ارزی اضافه بر ارزی که به صورت تراولر چک از بانک شهر مبدا تهیه کرده بودند همراه می داشتند. رفیق من که نگران شرایط «مبادا» بود حدود 200 دلار با خودش آورده بود و از آنجایی که شنیده بود چند دلار ارز اضافه را کاری ندارند، آنها را به صورت اسکناس های 10-20 دلاری درآورده بود و قبل از رفتن به طرف گمرک توی جیب هر کدام از ما، حتی بچه ها، 20-30 دلار چپاند و خودش و خانواده اش قبل از ما رفتند به سمت گمرک. ما که بیرون منتظر بودیم دیدیم منوچهر با لب و لوچه آویزان و دلار در دست آمد به طرف ما. مامور گمرک ارزها را جمع کرده بوده و گفته بوده که ببر بگذار بانک، که البته او قصد چنین کاری را نداشت. ارز های توی جیب ما را هم پس گرفت و رفت سمت ماشین خودش و چند دقیقه بعد برگشت و با لبخند گفت که ترتیبش را دادم. کار گمرک مسافر ها تمام شد، خانم ها و بچه ها رفتند داخل سالن انتظار بخش ترکیه ای مرز و ما هم از مامور بازرسی ماشین ها خواستیم بیاید برای بازرسی، او هم آمد و یک راست رفت سراغ چراغ عقب رنوی منوچهر و پول ها رو درآورد، جالب اینکه بعد از آن کشف شگفت انگیز سر و ته بازرسی را به صورتی سرسری هم آورد و البته مروّت به خرج داد و از ضبط دلار ها و تشکیل پرونده صرف نظر کرد، فقط گفت  که آن ها را باید به نرخ دولتی بفروشیم به بانک، شاید فهمیده بود که ما قاچاقچی های تازه کاری هستیم! حدود غروب به طور رسمی وارد ترکیه شدیم. حدود یک ساعت هم آنجا برای صدور ویزا و بازدید گمرکی و تبدیل پول معطل شدیم. جالب اینکه آن ها به مامور گمرک می گویند «ارزیاب» که از «مامور گمرک» ما کوتاه تر و فارسی تر است، ضمنا روابط ماموران مرزی ایرانی و ترکیه ای در آن جا خیلی صمیمانه بود و البته همه با هم به ترکی صحبت می کردند. در آن یک ساعتی که معطل بودیم، یکی از هموطن ها که مانند ما مسافر بود به تُرکی از این معطلی گله کرد که مامور تُرک با تغیُّر چیزی گفت به این مضمون که «شما ها در آن طرف مرز که کشور خودتان است ده دوازده ساعت معطل میشوید و جیک نمی زنید، حالا اینجا زبانتان دراز است؟»، حرف حساب!

در گرگ و میش غروب از مرز راهی آغری شدیم  تا شاید محلی برای اقامت در آن شهر پیدا کنیم. فاصله آغری تا مرز حدود دو ساعت است. نزدیکی های آغری بود که درآیینه دیدم که منوچهر با چشمک زن های روشن دارد توقف می کند، من هم ایستادم. ماشینش داغ کرده بود، معلوم شد رادیاتور سوراخ شده. بطری های آب خوردن را در آن خالی کردیم و با سرعت کم خود را به آغری رساندیم. جنب و جوشی در شهر احساس می شد که با خیابان هایی خاکی و البته آب پاشی شده آن چندان جور نبود. سعی کردیم جایی برای اقامت پیدا کنیم. به هر هتلی که سر زدیم جا نداشتند. دیگر ساعت حدود 9 بود و ما وامانده کنار یکی از خیابان های مرکزی شهر ایستاده بودیم که یک جوان بیست و چند ساله  پیدایش شد و سوال کرد که آیا کمک لازم نداریم و ما ماجرا را گفتیم. او که نامش خلیل بود (آن ها می گویند هلیل) توضیح داد که این شهر حوزه کنکور است و به قول خودش «طلبه» ها از شهرستان های اطراف آمده اند اینجا که روز بعد اول وقت امتحان ورود به «اونیورسیته» بدهند و همین دلیل پُر بودن هتل هاست، ولی اطمینان داد که حتما جایی برای ما پیدا کند و مکانیکی هم برای گرفتن سوراخ رادیاتور ماشین. آغری یک شهر کُردنشین است که البته همه تُرکی صحبت می کنند و افسانه آغری یاشار کمال در حول و حوش این شهر و دامنه های آغری داغ (آرارات) اتفاق می افتد. دوست من که زبان مادری اش ترکی بود، و (هست!) مترجم ما بود و البته خود من هم در حد «آب و گلیم»  چند کلمه ای ترکی بلدم. خلیل بعد از ده بیست دقیقه دو تا اتاق توی یک مثلا «هتل» پیدا کرد، تخت خواب ها و ملافه ها آنقدر مندرس و نکبت بودند که هیچ دانشجویی حاضر به گرفتن آن نشده بود، توالت را هم که نگو. به اجبار تن دادیم ولی مطمئن بودیم صبح فردا با مقداری کک و ساس آنجا را ترک می کنیم که البته خوشبختانه به خیر گذشت. سپس با خلیل برای پیدا کردن تعمیرگاه سوار ماشین شدیم. او در ماشین بدون پرده پوشی گفت که مامور سازمان امنیت ترکیه است و لازم هم ندید تاکید کند که بین خودمان بماند. خلیل ما را برد به یک دکان مکانیکی و صافکاری که بسته بود، به سرعت رفت صاحب دکان را که ظاهرا دوستش بود از خانه اش  بیرون کشید. تعمیرکار آمد، کرکره را بالا زد و مشغول شد.  کار تعمیر به حدود ساعت 10 شب کشید و در تمام این مدت خلیل با ما بود و دوستان دیگر و هم محله ای هایش هم جمع شده بودند و بلند بلند با هم صحبت و شوخی می کردند. فرصتی پیش آمد و من از خلیل دلیل این مهربانی اش را  پرسیدم، گفت خوب ما کُردیم و مهمان نواز، گفتم پس چرا کُردی صحبت نمی کنید، گفت به این دلیل که اینجا ترکیه است، گفتم ولی در ایران تُرک ها با هم تُرکی و کُرد ها با هم کُردی صحبت می کنند جوابی داد که من متوجه منظورش نشدم. این را اضافه کنم که با این که بیشتر مسیر ما از مناطق کردنشین ترکیه می گذشت من هیچ جا نشنیدم دو نفر با هم کُردی حرف بزنند. کار تعمیر تمام شد و برگشتیم به «هتل»، وقتی داشتیم به روش مالوف ماشین ها را که در خیابان پارک کرده بودیم قفل و زنجیر می کردیم سه تا ژاندارم مسلح که در خیابان گشت می دادند سر رسیدند و سوال کردند که چه کار میکنیم، وقتی توضیح دادیم با تمسخر گفتند که مگر این ها الاغند که زنجیرشان می کنید و البته اطمینان دادند که در ترکیه احتیاجی به این کار نیست.

صبح روز بعد بچه ها را بیدار کردیم و ازشان خواستیم بی خیال توالت رفتن باشند و نگهدارند برای بیابان که البته بعضی هاشان گوش نکردند. به هر حال صبحانه نخورده زدیم بیرون و در اولین فرصت کنار جاده صبحانه خوردیم و با دلی خوش به طرف ارزروم راه افتادیم. مسافت زیادی نرفته بودیم که باز هم دیدم ماشین منوچهر چشمک زنان زد کنار، این بار اوضاع از داغ کردن گذشته بود، آب و روغن قاطی کرده بود و نبایستی دیگر با آن رانندگی می شد، ظاهرا تعمیرکار آغروی سرهم بندی کرده بوده!  با تکه طنابی که همراه داشتیم ماشین منوچهر را با ماشین من بکسل کردیم و با سرعت آهسته و چشمک زنان خودمان را به اولین کافه رستوران بین راهی رساندیم.  کافه بزرگی بود ولی در آن موقع روز خلوت. کافه دار گفت که فکر بکسل کردن را از سر بیرون کنیم که جریمه سنگینی دارد. او گفت که تریلی های ایرانی اغلب خالی میروند اروپا و پُر برمی گردند، اگر یکی دو ساعت صبر کنیم بالاخره یکی شان حاضر خواهد شد که ماشین خراب ما را داخل کانتینر خودش تا ارزروم حمل کند، یک رمپ خاکریزی شده را هم آن طرف تر نشان داد که گویا برای چنین منظوری ساخته شده بود. قرار شد همه به جز منوچهر بچپند در رنوی من و ما آن تریلی را تعقیب کنیم. حدود یک ساعت گذشت و تریلی ای پیدایش نشد. در این مدت بچه ها تا توانستند کافه را به هم ریختند ولی این از خوشرویی آن کافه دار با معرفت چیزی کم نکرد هر چند که صبر خودمان دیگر تمام شد. تصمیم گرفتیم که رنوی سالم راه بیافتد و منوچهر بماند تا تریلی ای پیدا کند. یک نقشه ارزروم از کافه دار گرفتیم و از او خواستیم یک هتل خوب را برایمان علامت بزند، و راه افتادیم.

یک رنو با سه نفر آدم بزرگ و چهار تا بچه و کلی بار در صندوق عقب و روی باربند و حدود صد کیلومتر راه. خوشبختانه گیر پلیس نیافتادیم. ما هشت نفر فقط دو تا گذرنامه داشتیم یعنی هر خانواده یک گذرنامه، و در این شرایط گذرنامه خانواده منوچهر قاعدتا بایستی پیش خود منوچهر باقی می ماند، حالا اگر پلیس ما را می گرفت صرف نظر از جُرم «سرنشین اضافی» بایستی توضیح می دادیم که این سه نفر، همسر منوچهر و بچه هایش، چرا پاسپورت ندارند، و واقعا نمی دانم در آن صورت خر از کجا بایستی پیدا می کردیم برای بار زدن این همه باقالی. من فکر می کنم این من نبودم که این مسیر صد و اندی کیلومتری را رانندگی کردم بلکه این بچه ها بودند که ماشین را روی سرشان گذاشتند و تا ارزروم دویدند! اصولا در ترکیه هر هفتاد هشتاد کیلومتر بایستی انتظار دیدن یک ماشین پلیس را داشت که مدارک  را وارسی کند و ایراد هایی بگیرد ولی خوشبختانه گویا مامور آن روز خواب مانده بود. طبق نقشه، من می دانستم قسمت زیادی از این تکه راه، رود ارس که از ترکیه سرچشمه می گیرد در کنار ماست و یک بار هم از رویش می گذریم و از قبل تصمیم داشتم که به آن جا که رسیدیم کمی توقف و تماشا کنیم که با وضعیت پیش آمده درِ دلم را گذاشتم. 

بالاخره به ارزروم رسیدیم و هتل گرفتیم. هتل خوبی بود ولی در آن بهار سرد ارزروم فقط شب ها شوفاژ را روشن می کرد. بعد از چند ساعت منوچهرهم رسید. بالاخره او توانسته بود یک راننده با معرفت ایرانی تور بزند و ماشین را بار تریلی اش کند، البته نه آنقدر با معرفت که پول نگیرد! تریلی نمی توانست داخل شهر شود، لذا منوچهر و ماشین اش را در یک پارکینگ ویژه تریلی ها در کمربندی شهر پیاده کرده بود. فردای آن روز، حوالی اذان صبح با صدای دُهُل و نقاره مخصوص رمضان بیدار شدیم. من و منوچهر صبحانه خورده نخورده، خودمان را به آن پارکینگ رساندیم و ماشین را برداشته و سلانه سلانه رساندیم اش به راسته مکانیکی ها و صافکاری های ارزروم در وسط شهر. تعمیرکار تازه مشغول کارش شده بود که متوجه شدیم پلاک ترانزیت جلوی ماشین منوچهر نیست! بررسی وضعیت سپر جلو نشان می داد از آنجایی که  راننده تریلی مجبور بوده ماشین را در انتهای کانتینر با تسمه به بدنه اتاق مهار کند، در اثر تکان های تریلی، پیچ های پلاک جلو در تماس با دیواره کانتینر ساییده شده بوده و پلاک افتاده بوده داخل کانتینر. کمی دست و پای خودمان را گم کرده بودیم. پرسان پرسان کنسولگری ایران در ارزروم را پیدا کردیم و موضوع را با کنسول در میان گذاشتیم ولی او گفت کاری از دستش بر نمی آید. منوچهر ماشین مرا برداشت که سریع خودش را به تریلی فراری برساند و پلاک را پس بگیرد. او در اولین کافه سر راه که تعدادی تریلی ایرانی جلوی آن پارک بوده توقف می کند که از رانندگان در آنجا سراغ آن تریلی را بگیرد. وقتی موضوع را برای آن ها تعریف می کند آن ها می گویند که بی خیال آن پلاک باشد و آدرس یک دکان را در ارزروم می دهند که پلاک تقلبی درست می کرد و اطمینان می دهند که هیچ مشکلی پیش نخواهد آمد! خلاصه فردای آن روز ماشین منوچهر دارای یک پلاک ترانزیت جلوی جدید شد که فقط یه خورده با پلاک اصلی عقب فرق داشت، کلی کیف کردیم! 

روز بعد حوالی ظهر ماشین را تحویل گرفتیم و به طرف تونجلی به راه افتادیم. دیگر چشم مان ترسیده بود و قرار شد بعد از این همیشه منوچهر جلو برود و من او را اسکورت کنم! تونجلی شهر کوچکی ست خوابیده در یک دره که علی رغم کوچکی مرکز استان است. اصولا در تقسیمات کشوری ترکیه چیزی به شکل استان وجود ندارد، اسم شهرستان ها را استان گذاشته اند، تقریبا همان رویه ای که در سال های اخیر در ایران هم باب شده. بیشتر مردم این شهر از کُرد های زازا هستند. نیمی از کُرد های زازا علوی هستند که همان ها بوده اند که قیام شان در یکی دو سال قبل از جنگ جهانی دوم در این شهر توسط حکومت آتاتُرک به شدت سرکوب شده بوده. صبح فردای اقامت در تونجلی پسر کوچک منوچهر از دندان درد بی تابی می کرد. به دنبال داروخانه ای چیزی می گشتیم که تابلویی دیدیم به مضمون «دیش مطبی» یعنی دندان پزشکی، منوچهر بی معطلی بچه را برد آنجا و خوشبختانه مشکل دندان دردش تا آخر سفر برنگشت!

روز بعد در حالی که باران به شدت می بارید تونجلی را به سمت قاضی انتب (شاید هم غازی انتب) ترک کردیم. در این مسیر از کنار شهر های الازیغ و ملاطیه گذشتیم و چند بار از روی فرات و سد هایی که بر این رود بسته شده بود رد شدیم. تا قاضی انتب بی وقفه باران می بارید و چند بار مجبور شدیم از درون سیلاب هایی که جاده را گرفته بود با زدن دلِ رنو به دریا رد شویم، البته اگر من به خودم بود شاید این کارها را نمی کردم ولی چه می توانستم بکنم، آخر اسکورت منوچهر بودم نمی توانستم تنهایش بگذارم!  قاضی انتب شهری معمولی بود و من خاطره چندانی از این شهر در یادداشت هایم پیدا نکردم به جز اینکه در این شهر من مجبور شدم برای جوش دادن باربند شکسته ماشین ام دنبال یک تعمیرگاه بگردم.  اصولا وضعیت ما فرصت زیادی برای یادداشت برداری فراهم نمی کرد، فقط هر یکی دو روز چند کلمه تیتروار برای یادآوری بعدی.  این شهر که در نقشه قدیمی عثمانی  که بعدا آن را می آورم»عینتاب» نامیده می شده فاصله کمی تا مرز سوریه دارد با این همه  صد و خُرده ای کیلومتر فاصله قاضی انتب تا حلب را یک روزه طی کردیم ،به این دلیل که مرز این وسط بود.

در بخش ترکیه ای مرز چندان معطل نشدیم. جالب اینکه ارزیاب گمرک در آنجا یک مرد جا افتاده خوشرو بود که قبلا مامور مرز ایران(بازرگان-گوربلاغ) بوده و فارسی بلد بود! وقتی که در بخش ترکیه ای مرز بودیم به یک وانت نیسان با شماره خرمشهر 11 برخورد کردیم که قسمت بارش را به صورت اتاق درآورده بود و پر از زن و بچه که از زیارت زینبیه برمی گشتند و راهی ایران بودند. از دیدنشان خوشحال شدم و به سمت راننده رفتم و بعد از سلام و علیک خواستم که از او درباره نحوه برخورد در گمرک سوریه، تبدیل ارز و غیره اطلاعاتی بگیرم که او با لهجه عربی شروع کرد به تعریف های بی پایه و جانبدارانه از سوریه و اینکه هیچ نگران نباشیم آنجا (سوریه) مثل بهشت است و پلیس و مردم خیلی انسان هستند و اِله و بِلِه، در واقع هیچ کمکی نکرد و لحن و برخوردش به دلم ننشست. برای من عجیب بود که چطور پلیس ترکیه موقع رفتن این وانت به سوریه به غیر استاندارد بودن محل حمل مسافر این خودرو به او ایرادی نگرفته بوده، شاید هم گرفته بوده ولی طرف توانسته بوده به طریقی آن را رفع و رجوع کند. و اما بخش سوریه ای مرز، که خیلی طولانی و اعصاب خُرد کن از آب درآمد. در ابتدای ورود، مسافران به گیشه های جداگانه ای ارجاع داده می شدند با سه تابلوی متفاوت  «السوریون» ، «الاعراب» و «الاجانب» . یک مامور سوری که تظاهر می کرد انگلیسی نمی داند گذرنامه های ما الاجانب را گرفت، یک نگاه سرسری به ماشین هایمان انداخت و رفت پی کارش.  ما دو سه ساعت در محوطه پارکینگ مرز که به دلیل بارندگی های روز قبل پوشیده از گِل ولای بود معطل شدیم و در این مدت مدیریت بچه ها در آن گِل و شُل  کار حضرت فیل بود، تا اینکه یک اتوبوس ایران پیما پُر از زائران ایرانی سر رسید که راهی ایران بودند. با راننده اتوبوس سر صحبت را باز کردیم و موضوع را گفتیم، او پیشنهاد داد برویم مامور مربوطه را پیدا کنیم و به او وعده هدیه ای بدهیم و البته نه پول، کلمه رمز را هم یادمان داد. چیز زیادی طول نکشید که توانستیم پیدایش کنیم و با دادن مقداری خرما و پسته که به عنوان تنقلات خودمان همراه داشتیم دلش را به دست آوریم و پاسپورت های مُهر خورده مان را از او بگیریم و راه بیافتیم.  کمک آن راننده اتوبوس همانی بود که از آن هموطن عرب انتظار داشتیم. البته شاید هم به دلیل وجود بوروکراسی معمول در این جور کشورها، مامور مربوطه به سفارت سوریه در تهران فکس زده بوده که اصالت ویزا ها را جویا شود.

بیشتر از دویست سیصد متر از مرز دور نشده بودیم که پمپ بنزینی دیدیم و وارد آن شدیم. موقع بنزین زدن سروکله یکی دو نفر لباس شخصی پیدا شد که از ما پاسپورت خواستند و ماشین ها را وارسی کردند، چه صحنه آشنایی، در مرز بازرگان هم جدا از ماموران یونیفورم پوش، مامورانی با لباس شخصی بودند که دم دروازه محوطه گمرک  پست بازرسی گذاشته بودند و گذرنامه ها را کنترل می کردند. این اولین و آخرین باری بود که در طول حدود 400 کیلومتر رانندگی در سوریه توسط پلیس بازرسی شدیم، تازه این ها هم معلوم نبود پلیس بودند چون یونیفرم نداشتند. همانطور که قبلا گفته ام در ترکیه ما مرتب اتومبیل پلیسی می دیدیم که عمود بر جاده ایستاده و علامت می دهد که: «بزن کنار» و بعد از یک بازرسی سرسری و گرفتن جیره سیگار مارلبرو ولمان می کردند. حتی یک بار طرف گفت کجا بودید شما ما یک ساعت است که منتظرتان هستیم، گویا پلیس قبلی به آن ها بی سیم زده بوده که دوتا هلو دارند میایند ولی خوب ما یک نیم ساعتی برای استراحت توقف کرده بودیم!

حدود ساعت چهار بعد از ظهر به حلب رسیدیم، در همان اوایل شهر یک هتل پیدا کردیم که اتفاقا صاحبش تُرک بود. هتل به دل خانم ها ننشست. رفتیم وسط شهر ماشین ها را پارک کردیم و راه افتادیم به قصد پرس و جو. چند جوان را دیدیم که به نظر می رسید دانشجو باشند و انگلیسی بلد، از یکی از آن ها سراغ هتلی خوب را گرفتیم، او رو کرد به دوستان همراهش و به تُرکی نظر آن ها را پرسید! بقیه مکالمه به ترکی بود و آن ها آدرس جایی نه خیلی دور از آن محل را دادند. هتل بدی نبود و جالب اینکه کارکنانش همه با هم کُردی صحبت می کردند، فهمیدیم صاحب هتل هم کرد است! وقتی خیالمان از محل اقامت راحت شد رفتیم که کمی در شهر قدم بزنیم، حلب را شهر دلچسبی دیدم در این بین تابلوهایی مثل «دوکتور توتونجیان» یا دفتر حقوقی «قاطرجی» یا تعمیرگاه «بطروسیان» نگاه ما را می قاپیدند که این نشان از یک شهر چند فرهنگی می داد. بعد ها که بیشتر درباره این منطقه خواندم متوجه شدم که قاضی انتب، اسکندرون و انتاکیه هم دارای چنین موزائیکی بوده اند ولی ظاهرا حکومت ترکیه در «نامرئی کردن» اقلیت ها موفق تر بوده، اصولا من در ترکیه به کسانی که به زبانی غیر از ترکی صحبت کنند بر نخوردم البته به جز اسکندرون که بعدا خواهم گفت. از سرنوشت این موزاییک در سوریه الان هیچ خبری ندارم.

پیش بینی هوا برای چند روز آینده خوب بود و ما تا مقصد فاصله زیادی نداشتیم و این به ما جرات می داد که زیاد عجله نکنیم، نزدیکی های ظهر به قصد دمشق حرکت کنیم. جاده حلب به دمشق،  نوعی اتوبان بود ولی غیر استاندارد. در حومه دمشق متوجه شدیم که باک های بنزین مان در حال ته کشیدن است. به قصد پیدا کردن پمپ بنزین از اتوبان خارج شدیم. وارد محله ای فقیرنشین شدیم، شبیه حومه همه شهر های بزرگ و کنار یک خیابان باریکِ خلوت توقف کردیم. من متوجه دو جوان شدم که پنجاه شصت متر جلوتر در حال رد شدن از عرض خیابان بودند و به امید اینکه آن ها انگلیسی بلد باشند سریع پیاده شدم و نقشه در دست  به طرفشان دویدم، خوشبختانه بلد بودند و با خوشرویی آدرس پمپ بنزین را دادند، سپس از ملیت ما پرسیدند و وقتی گفتم ایرانی پریدند مرا بغل کردند وبوسیدند و گفتند که آن ها هم فلسطینی هستند. قیافه همراهان من که درون ماشین ها ناظر صحنه بودند بایستی در این لحظه دیدنی می بوده!  یک بار دیگر ضرب المثل » تومون خودمونو کشته، بیرونمون دیگرونو» برای من مصداق پیدا کرد. 

به دمشق رسیدیم . اینجا سر بالایی دشواری های مسافرت پایان یافت و به عبارتی، رسیده بودیم سر گردنه. پیدا کردن هتلی که خوب باشد و نه خیلی گران مثل همه جای دنیا کار راحتی نبود. یک هتل پیدا کردیم که زیاد گران نبود، به اتفاق خانم ها رفتیم بالا برای بازدید از اتاق ها، در این بین متوجه شدیم که یک لباس شخصی مسلح یک نفر دیگر را از یکی از اتاق های ته راهرو دستگیر کرده و با خود می برد. از گرفتن آن هتل منصرف شدیم تا اینکه جایی وسط شهر گیر آوردیم. هنوز دو روز تا روز مصاحبه وقت داشتیم و این دو روز را بدون دغدغه به گردش در شهر گذراندیم. رانندگی در شهرهای ترکیه به دلیل مقرراتی بودن پلیس ها زیاد راحت نبود ولی در سوریه کار سختی نبود.  در این شهر برای اولین بار خودم را در وطن احساس کردم. لباس شخصی های مسلح در سطح شهر، دستفروشانی که هر آن منتظر ماموران سد معبر بودند و ماموران سر سختی که نرم کردنشان کار سختی نبود، تبدیل ارز در بازار آزاد با نرخ بهتر از بانک. ولی دو چیز آنجا با ایران متفاوت بود، خانم های بی حجاب و آسانیِ پیدا کردن غذا و الکل حتی در ماه رمضان. یک بار از دور متوجه شدم که یک نفر دور و بر ماشین من که جلوی هتل پارک بود پرسه می زند و به آن دست می کشد، به خیال اینکه قصد دزدیدنش را دارد به او نزدیک شدم دیدم که به پلاک ایرانی ماشین که «مشهد 11» بود دست می کشید و آن را به صورتش می مالید،  با لال بازی دلیل این کارش را پرسیدم لبخندی زد و به عربی و به تلویح گفت که: امام رضا تو را فرستاده به دیدار عمه اش! 

در دمشق بود که من به یاد دوربین عکاسی ام افتادم که تا آن زمان به صرافت بیرون کشیدن آن نیافتاده بودم، یکی دو تا عکس گرفتم ولی دوباره آن را تا آخر سفر به محاق فراموشی سپردم،  نیاز به تمرکز بر وضعیت ماشین ها، بنزین و آب و روغن و تبدیل ارزو گرفتن هتل، عبور چند باره از مرز و بازرسی مکرر توسط پلیس… و در کنار همه این ها مواظبت از بچه ها، دل و دماغ عکاسی برای آدم باقی نمی گذاشت. من حدود ده سال پیش مسافرتی کوتاه به این شهر داشته بودم، به نظرم چهره شهر در این مدت تغییر محسوسی کرده بود و زیرگذر و روگذر های بیشتری در آن ساخته شده بود. محله مسیحی نشین (اعراب) در بافت قدیمی شهر نیز دیدنی بود هرچند که نمی دانم از آن حال و هوا الان چیزی باقی مانده باشد.  یک بار بچه ها را بردیم به یک سیرک فَکستنیِ هندی، تعداد تماشاچی ها با ما کمتر از پانزده نفر، یک شیر پیر و یک دلقک نه چندان بامزه، ولی خوب بچه ها خیلی لذت بردند، به خصوص از آن دلقکِ که هر از گاهی با فشار یک پمپ دستی پودر سفیدی مثل آرد از پشت کونش در هوا پخش می کرد و باعث ریسه رفتن بچه ها می شد! در برگشت از سیرک با دسته های بزرگی از جوانان دمشقی روبرو شدیم که به خاطر برنده شدن تیم فوتبال مورد علاقه شان در خیابان ها شادی می کردند و می رقصیدند که بعدا فهمیدم به این رقص دِبکه می گویند. روز مصاحبه، خودمان و بچه ها، شیک و پیک کردیم و رفتیم به کنسولگری کانادا. در آنجا گفتند فقط به قول خودشان main applicant ها بیایند داخل! به این معنی اصلا لزومی نداشته که با همه خانواده آنجا حاضر شویم. همانجا معلوم شد که در مصاحبه به قول خودمان قبول شده ایم و این موضوع کمی از عصبانیت بیهوده بودن همراه  آوردن «همسر و فرزندان» کم می کرد. در آنجا از من پرسیدند که آیا مترجم لازم دارم  و من برای راحتی خیال گفتم دارم، و یک خانم شیک و موقر ایرانی مترجم من بود. تا جایی که می دانم این روز ها دیگر امکان مترجم گرفتن منسوخ شده و درخواست کنندگان مهاجرت بایستی بتوانند به انگلیسی سلیس صحبت کنند! 

روز بعد بارو بندیل را جمع کردیم، پول هتل را در بانک با تراولر چک پرداخت کردیم، رسیدش را به هتل تحویل دادیم و حرکت کردیم. حالا که کمی روحیه پیدا کرده بودیم تصمیم گرفتیم از مرزی دیگر وارد ترکیه شویم، مرزی که وارد استان ختای ترکیه می شد. جاده از کنار شهر های حما و حمص و از روی رود عاصی می گذشت و مناظر زیبایی داشت. جالب بود که ما قبلا از همین مسیر به دمشق رفته بودیم ولی حالا  زیبا تر می نمود. نزدیکی های مرز ترکیه به یک کاروان متشکل از اتومبیل های اروپایی مدل بالا با آرم سازمان ملل (UN) برخوردیم و پشت آن ها که آهسته تر از معمول رانندگی می کردند گیر افتادیم و امکان سبقت گرفتن نبود. در مرز متوجه شدیم که آن ها ماموران حافظ صلح سازمان ملل هستند که ماموریتشان در بلندی های جولان تمام شده و دارند به وطن شان برمی گردند. اگرچه رانندگی پشت سر این افسران موبورِ مقرراتی کمی حالگیر بود ولی خوب وجود آنها باعث شد که موقع خروج از مرز سوریه ماموران سوری خیلی درباره اینکه تراولر چک های مان را کجا تبدیل کرده ایم مته به خشخاش نگذارند، یعنی یک بار دیگر جَستیم! استان ختای که در گذشته انتاکیه نامیده می شد (انطاکیه با املای قدیم) ، همان زنگوله ای که از زیر شکم نقشه مستطیل شکل ترکیه آویزان است، از نظر چشم انداز های طبیعی زیبا ترین بخش سفر ما بود. اینجا همان جایی ست که می گویند ملکشاه سلجوقی وقتی آنجا را تصرف کرد هیجان زده اسبش را به داخل دریای مدیترانه (بحر ابیض) راند! زمانی که انگلیس و فرانسه بعد از جنگ اول جهانی توافق کردند که متصرفات شان از امپراتوری عثمانی را بین خود تقسیم کنند، بعد از کشمکش هایی در نهایت پنج منطقه/ایالتِ انتاکیه، لبنان، حلب، دمشق (شام) و منطقه ی به مرکزیت دیرالزور نصیب فرانسه شد. انتاکیه  در خلال جنگ های استقلال ترکیه و ظهور جمهوری ترکیه به رهبری آتاتُرک از فرانسه بازپس گرفته شد، لبنان به عنوان یک کشور به استقلال رسید و فرانسه از سه ایالت باقی مانده کشور سوریه را به وجود آورد ولی این سوریه هیچگاه الحاق انتاکیه به ترکیه و استقلال لبنان را رسما نپذیرفت. 

حال ما وارد همان انتاکیه (ختای) معروف شدیم و در یکی از زیبا ترین تپه ماهور های پوشیده از جنگل آنجا هتلی گرفتیم با چشم انداز به جنگل در زیر پا و دریای مدیترانه در افق دوردست. منطقه توریستی بود و هتل ما در کنار یک روستا قرار داشت.  غروب برای خرید نان به نانوایی دهکده رفتیم که تنور آن به شیوه نانوایی بربری های خودمان بود. نزدیک افطار بود و نانوایی شلوغ، آنجا دیدیم که نانوا نان های گِردی شبیه پیتزا که معجونی از گوشت چرخ کرده و سبزیجات روی آن پَهن شده بود از تنور بیرون می کشید و به بعضی مشتری ها می داد، از آن نان ها خواستیم، به ما گفته شد که مردم خودشان آن معجون را می آورند و روی خمیر پَهن می کنند و این رسم ماه رمضان است. صبح فردا بعد از خوردن یک صبحانه شاهانه روی تراس هتل به طرف اسکندرون به راه افتادیم، شهری زیبا با نخل های فراوان و رنگ و بوی عربی در کنار مدیترانه. ناهار را در این شهر خوردیم و مدتی در شهر درشکه سواری کردیم که به بچه ها خیلی خوش گذشت. جالب بود که درشکه چی ها اکثرا عرب بودند و هیچ واهمه ای نداشتند که با هم بلند بلند عربی صحبت کنند، بر خلاف کُرد ها که من در این سفر در ترکیه هیچ کجا ندیدم که به کُردی صحبت کنند.

حوالی عصر به طرف قاضی انتب حرکت کردیم، در همان جای قبلی اقامت کردیم. صحنه ای از رستوران ها در ترکیه در نزدیکی های افطار را اینجا می خواهم تصویر کنم:  نیم ساعت مانده به افطار رستوران ها پُر می شدند از مردان جوان کراوات زده  و زنان جوان شیک و اغلب بی حجاب که روبروی هم نشسته بودند و بدون اینکه به پیش غذاهایی که گارسون ها در این مدت روی میز می چیدند دست بزنند با هم گپ می زدند تا وقت افطار برسد، من نمی دانم که آن ها واقعا روزه بودند و یا فقط یک رسم را بجا می آوردند، ضمنا این را هم از قول همسرم که حدود 10-12 سال پیش سفری به ترکیه داشته بگویم که در به طرز محسوسی تعداد خانم های محجبه بیشتر و تعداد آبجوفروشی ها کمتر شده است.

 صبح فردا مسیری متفاوت با قبل را در پیش گرفتیم و به طرف «شانلی اورفا» حرکت کردیم. این جاده پُر بود از کامیون هایی که به طرف مرز عراق در رفت و آمد بودند. در آن سال ها جاده های ترکیه مسیر ترانزیت کالا از بندرهای ترکیه و یا اروپا، هم به ایران و هم به عراق بودند. قبل از رسیدن به شانلی اورفا ما برای آخرین بار از روی رود فرات رد شدیم. مناظری که ما در این سفر دیدیم بسیار شبیه مناظر فیلم «یول» (راه) بود که جایزه اول فستیوال کن را در آن سال ها گرفته بود و من و منوچهر این فیلم را با هم در تهران دیده بودیم. من در پایین یک تصویر از این فیلم را می آورم. 

شانلی اورفا که نام قدیمش اورفا بوده به نظر مذهبی تر از دیگر شهر های مسیر ما می آمد. در برخی از شهر های ترکیه از قدیم نوعی چادر (حجاب) برای زن ها رواج داشته، با نقش پیچازی یا راه راه و با ترکیب رنگ هایی از قهوه ای تا شُتُری، خیلی شبیه چادرشب که آن را به خود می پیچند. من یکی دو تا زن با این چادر در ارزروم دیده بودم ولی در اورفا بیشتر دیدم، بعدا فهمیدم که اتفاقا به آن «چادشب» می گویند که بایستی از همان چادرشب گرفته شده باشد. جاده از میان چمنزارهای وسیع زیبا و پُر از گُل های وحشی می گذشت. قبل از رسیدن به دیاربکر کنار جاده توقف کردیم که در زمانی که بچه ها در چمنزار ها بدو بدو می کنند ما هم به آب و روغن و شیشه ماشین ها برسیم. در همین اثنا یک وَن پشت سر ما ایستاد، دو نفر لباس شخصی از آن پیاده شدند و خودشان را ماموران سازمان امنیت ترکیه معرفی کردند، کارتشان را نشان دادند و مدارک ما را خواستند، سپس به بچه ها و مادرانشان که حالا کمی دور شده بودند اشاره کردند و گفتند که به آن ها بگویید برگردند. مقصد آن روزمان را پرسیدند، گفتیم دیاربکر، گفتند که از اقامت در این شهر صرف نظر کنید و بروید شهر بعدی. من برای آب کردن یخ به آن ها میوه تعارف کردم که گفتند روزه هستند و بر نداشتند. بچه ها با دست های پُر از گُل برگشتند و سوار شدند و ما راه افتادیم و آن وَن تا دیاربکر ما را اسکورت کرد.

به این ترتیب از افامت در پایتخت اوزون حسن محروم شدیم. در حومه دیاربکر از رود دجله گذشتیم و در گرگ و میش غروب به بیتلیس رسیدم، شهری کوچک و طبق معمول مرکز استان، نشسته در میان یک دره و دو سوی یک رودخانه خروشان و پُرسروصدا که به سمت جنوب جریان داشت و طبق نقشه به دجله می ریخت. نتوانستیم هتل درست و حسابی ای پیدا کنیم ولی در یک رستوران مشرف به رودخانه، شام، ماهی خوشمزه ای خوردیم که از دریاچه وان گرفته شده بود. با طی ده پانزده کیلومتر کنار آن رودخانه خروشان و در جهت خلاف جریان آب و در تاریکی شب به شهر «تاتوان» در کنار دریاچه وان رسیدیم، انگار که این رودخانه از دریاچه وان سرچشمه می گرفت، درحالیکه اینطور نبود، شاید مخفیانه از زیرِ زمین با هم ارتباط داشتند! در ترکیه ی زمان آتاتُرک هتل هایی نظیر هتل گچسر و یا هتل آبعلی خودمان در شهرهای دورافتاده از جمله در تاتوان ساخته شده بوده، به آن هتل سر زدیم، جای خوبی بود ولی پُر از توریست و جا نداشت. بالاخره کور مال کور مال یک هتل درب و داغان گیر آوردیم که صاحبش خیلی نگران آخرت مهمانان بود. کلّه سحر یکباره دیدیم که محکم به در اتاق می کوبد و بلند بلند جمله ای را تکرار می کند که من از میان  آن ها کلمه «اوروج» (روزه به تُرکی) را تشخیص دادم و فهمیدم یک ربطی به روزه و ماه رمضان دارد، بعدا فهمیدم حدسم درست بوده و او می خواسته لطف کند مبادا که ما خواب بمانیم و بهشت را از دست بدهیم ولی خوب بچه ها حسابی ترسیده بودند. 

صبح فردا وقتی شهر را زیر نور آفتاب دیدیم چندان چنگی به دل نمی زد، بیتلیس خیلی زیبا تر بود.از جاده جنوب دریاچه به طرف وان حرکت کردیم. در این مسیر شاهد منظره های بسیار زیبایی بودیم، از جمله جزیره آختامار با یک کلیسای کوچک ارمنی بر یکی از بلندی های آن. قدیم ها دوستم میناس قازاریان داستان این جزیره و ریشه نام آن را برایم تعریف کرده بود، از این قرار که : دختری و پسری عاشق هم بودند و نام دختر تامار، پدر دختر مخالف بوده لذا دختر را در این جزیره زندانی می کند. پسر هرشب مسیر دو سه کیلومتری ساحل دریاچه تا جزیره را با راهنما قرار دادن نور فانوسی که دختر به عنوان چراغ راهنما برایش می گذاشته  با شنا طی می کرده و به ملاقات او میرفته. پدر دختر وقتی از ماجرا باخبر می شود یک شب در زمانی که  پسر در میانه دریاچه بوده ترتیب خاموش شدن فانوس را می دهد، پسر راه را گم می کند و آخ تامار گویان غرق می شود (آخ ارمنی همان آخ فارسی ست). بعد ها در زمان آتاتُرک نام این جزیره را به «آق دامار» بر می گردانند که اگر چه بی مسما ست ولی دستکم تُرکی است (آق = سفید و دامار = رگ و ریشه گوشت)!  نام این جزیره در نقشه دوران عثمانی که بعدا خواهم آورد «اَقتمار» ثبت شده و البته ما در ایران با این جور تغییر نام ها بیگانه نیستیم. همین دوستم میناس تعریف می کرد وقتی که بعد از فروپاشی شوروی برای دیدن خویشاوندان پدری اش به ارمنستان رفته بوده، یکی از اقوامش را ملاقات کرده که پیرمردی جا افتاده و اهل آبادی ای در نزدیکی های ایروان به نام «جعفرآباد» بوده، و حالا که اسم آن آبادی را به یک نام ارمنی تغییر داده بودند او نمی توانسته با اسم جدید کنار بیاید و هنوز آن را «جعفرآباد» می نامیده.

ناهار را در یک رستوران زیبا در کنار دریاچه خوردیم و بعد از ظهر از شهر وان رد شده و راهی مرز بازرگان شدیم. وان شهری کوچکی نبود ولی بیشتر به یک روستای بزرگ می مانست و بازار مال فروشان آن به وسعت امجدیه بود. از دیاربکر به این طرف همه جا خود را زیر نظر نیروهای انتظامی احساس می کردیم  به خصوص در وان که پُر از پلیس بود. از وان که در جهت شمال و به طرف مرز می رفتیم تابلوی «چالدران» را دیدم که به چپ جاده اشاره می کرد. من همیشه فکر می کردم دشت چالدران در ایران است. بعد ها فهمیدم دو تا چالدران وجود دارد، یکی در ترکیه به فاصله حدود پانزده کیلومتری از مرز ایران،  دیگری در ایران با تقریبا همین فاصله از مرز ترکیه و هر دو ادعا دارند که آن «آوردگاه» در قلمروی فعلی آن ها قرار دارد! ظاهرا موضوع حیثیتی ست، من چه دانم! در تاریکی شب و زیر باران به مرز رسیدیم. تشریفات مرزی به نیمه شب کشید و برای ترخیص ماشین ها بایستی تا صبح صبر می کردیم که با وجود بچه ها برایمان امکان نداشت. به ناچار با تاکسی به ماکو رفتیم وهتل گرفتیم. صبح فردا دو نفری برای ترخیص ماشین ها به بازرگان برگشتیم، این بار هم توسط دو گروه متفاوت از ماموران بازرسی شدیم. این سفر شانزده روز طول کشید و ما در این مدت حدود 4600 کیلومتر رانندگی کردیم که 1800 کیلومتر در ایران، 1900 کیلومتر در ترکیه و 900 کیلومتر در سوریه. در میان سر تیترهایی که یادداشت کرده بودم مواردی هم بود که بازگو کردن آن ها به دلیل مرور زمان دیگر موردی نداشت مانند نرخ تبدیل ارز و قیمت بنزین و یا مواد غذایی.  .

صحنه ای از فیلم «یول»
مسیر رفت و برگشت ما از بازرگان و به بازرگان
نقشه بخش آسیایی عثمانی که به گمانم تاریخ آن به قرن نوزدم برمی گردد و تمام مسیر ما در این سفر در این نقشه قرار دارد البته به جز بخش ایرانی آن. این نقشه از نظر تقسیمات کشوری آن زمان امپراتوری عثمانی و نیز نام های قدیمی شهر ها، جای ها و عوارض طبیعی سند با ارزشی است. یکی از نکات جالب این نقشه نشان دادن فاصله شهر ها بر اساس ساعت طی شدنی توسط کاروان هاست که من در نقشه های دیگری ندیده ام.

بیان دیدگاه